مادر است دیگر، به همین سادگی، توضیح، تبیین و تفسیر نمی‌خواهد. مادر است که مدام دلش می‌سوزد، گریه می‌کند، ناراحت می‌شود، اما به روی خودش نمی‌آورد. همان که اگر غذایی را دوست نداشته‌باشی هزار جور دیگر غذا می‌پزد مبادا که تو نخوری، ناراحت شوی یا گرسنه از سر سفره بلند شوی.

مادر است ديگر؛ به همين سادگي!

همشهری آنلاین - سبا محسنی‌نژاد: مادر است دیگر گرسنه بخوابد و بلند شود لبخند تو همه دنیا و آخرت اوست. خوب! او مادر است دیگر محبتش توضیح و تبیین و تفسیر نمی‌خواهد حالا ۵ روز دیگر روز اوست. ما هم مهمان ۴ مادری هستیم که مادریشان دلیل نمی‌خواهد.  

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

مادر شهید: اول از همه چیز رضایت شوهرم مهم بود

نام: زهرا نصرتی -  متولد: ۱۳۲۰

زهرا نصرتی یک سالی می‌شود که روی ویلچر می‌نشیند و حالا رفت و آمدها به خانه شهدای دیگر برایش سخت شده و بقیه به خانه او سر می‌زنند. هر هفته سه‌شنبه از ۱۰ صبح تا ۱۲ مهمان خانواده شهداست. یکی‌یکی می‌آیند و او از روی ویلچر با آنها سلام و علیک می‌کند. پیش از اینکه خودش روی صندلی ویلچر بنشیند همه جا می‌رفت. پایش آزاد بود. تا بهشت زهرا هم پیاده رفته بود. می‌گوید «به فکر پایم نبودم و آنقدر رفتم و آمدم تا آخر سر اینجوری شد. آن زمان که جوان بودم پیاده تا انقلاب و آزادی هم می‌رفتم، اما حالا دیگر نمی‌توانم.»

 آنقدر شیرین حرف می‌زند که فکر می‌کنید با مادر یا مادربزرگ خودتان به صحبت نشسته‌اید و حرف می‌زنید؛ به همان مهربانی و محبتی که از آنها سراغ دارید. از سال‌ها قبل، از همان سال‌هایی که یکی یکی خانواده محله نارمک همسران، شوهران و برادرانشان را از دست می‌دادند، او با همه آنها در ارتباط بود و کارهای این خانواده‌ها را راست و ریس می‌کرد. اگر کسی در خانواده شهدای محله نارمک مریض می‌شد، به پول احتیاج پیدا می‌کرد یا کارهای دیگر داشت او با کمک بر و بچه‌های بسیجی مسجد سپهسالار و با کمک خانواده‌های دیگر شهدا نمی‌گذاشتند که کار کسی روی زمین بماند.

مادر است دیگر. حالا شده مادر تمام شهدای محله نارمک. خودش سال ۶۰ نام مادر شهید را گرفت و حالا ۳۳ سال است با این عنوان شناخته می‌شود. با این حال خودش هم در جبهه سهمی دارد نه اینکه اسلحه و تفنگ بگیرد، نه... با اجازه همسرش می‌رفت مسجد محله و اسباب وسایل برای رزمنده‌ها تهیه می‌کرد. با زن‌های محله مربا و ترشی درست می‌کردند یا لباس می‌دوختند و برای آنها می‌فرستادند. ۱۲ سال بیشتر نداشته که ازدواج می‌کند و ۱۴ سالگی می‌شود مادر. همسرش ۲۰ سالی از او بزرگ‌تر بوده که حالا ۱۰ سالی است فوت کرده و او را تنها گذاشته است.  

۵ فرزند دارد که ۳ تا از آنها دختر هستند و ۲ تای دیگر پسر که یکی در جنگ شهید شده. می‌گوید اول از همه چیز در زندگی‌اش خانه و رضایت شوهرش بوده و بعد کارهای بیرون از منزل. می‌گوید که شوهرم همه جا با من می‌آمد و فعالیت بسیج و کارهای مختلف برای جنگ را با اجازه او انجام می‌داده و اصلاً مهم‌ترین چیز برای زندگی‌اش همان رضایت شوهرش بوده است. مسئله‌ای که به تدریج برای جوان‌های نسل امروزی بی‌معنا می‌شود. نصرتی می‌گوید: «اگر آن زمان جایی می‌خواستم بروم که شوهرم رضایت نداشت نمی‌رفتم. اول خانه‌ام بود، شوهرداری و بچه‌داری بعد کارهای دیگر. من همه چیز را آماده می‌کردم، به بچه‌ها می‌رسیدم بعد می‌رفتم برای کارهای جهاد مسجد و جبهه. آن موقع کسی هم در خانه از این وضع ناراضی نبود. اصلاً اهل تجملات نبودم و نیستم و خانه‌ام همان شکلی است که از زمان قدیم بود. یک آجر هم به آن اضافه نشده است.» به هر حال می‌گوید که ساده زیستی بخشی از اصول زندگی‌شان بوده که البته بیشتر خانواده شهدای محله این صفت را با خود به همراه دارند. می‌گوید که هنوز هم نمی‌داند ساختمان بنیاد شهید کجاست و یک پرونده هم در آن برای فرزند شهیدشان تشکیل نداده‌اند. شوهرش می‌گفته که ما این بچه‌ها را بدون چشمداشت به جبهه فرستادیم.  

حالا زهرا نصرتی بعد از ۷۲ سال از زندگی‌اش راضی است و خدا را شکر می‌کند. روی صبحتش را بر می‌گرداند به جوان‌های امروزی و می‌گوید: «اول خانه و زندگی‌تان را بچسبید و رضایت شوهرتان و رسیدگی به بچه‌ها. خوب زندگی کنید، ساده باشید. اگر راضی باشید خداوند همه چیز به شما می‌دهد.» 

گفت‌وگو با چند مادر نمونه هم‌محله‌ای | مادر است دیگر؛ به همین سادگی!

مادر بسیجی:  اولویت زندگی‌ام خانواده‌ام هستند

نام: فاطمه فرجی پور - متولد: ۱۳۴۷

«فاطمه فرجی‌پور» فرمانده پایگاه بسیج کوی امام حسین(ع) است. او به همه کارهای این پایگاه رسیدگی می‌کند. می‌گوید: «از آنجا که بیشتر اهالی کوی امام حسین(ع) افراد تحصیل کرده هستند برنامه‌ریزی برای کارهای فرهنگی و مذهبی دقت و ظرافت بیشتری می‌طلبد و او باید حواسش به جزیی‌ترین امور حتی انتخاب کارشناسان مذهبی مجالس هم باشد.» فرجی‌پور اما پیش از اینکه فرمانده پایگاه بسیج باشد یک مادر است. وقتی ۱۶ سال داشت به خانه بخت رفت. آن زمان دیگر نمی‌توانست درس بخواند، اما برنامه‌ریزی برای زندگی‌اش را تمام شده فرض نمی‌کرد. صاحب سه فرزند شد دو دختر و یک پسر. بچه کوچک که به مقطع راهنمایی می‌رسد فاطمه خانم هم درس را شروع می‌کند از دوم دبیرستان. این درس خواندن ادامه می‌یابد تا سال ۸۴ که در رشته الهیات دانشگاه‌الزهرا قبول می‌شود. با وجود همسر و سه فرزندی که داشته، اما شاگرد اول کلاس می‌شود و بدون کنکور وارد دوره کارشناسی ارشد می‌شود آن هم رشته ادیان و عرفان. او می‌خواست تا مقطع دکترا هم پیش برود، اما همزمانی با ازدواج دخترش برنامه‌ریزی او را برای قبولی در دانشگاه به تأخیر انداخت، اما این هدف در زندگی‌اش هرگز از بین نرفته و او به دنبال فرصتی است تا این هدف را اجرا کند.  

شاید برای خیلی‌ها عجیب باشد چگونه می‌شود هم مادر بود، هم همسر و هم دانشجویی که شاگرد اول بوده و فرصت طلایی را برای خود ساخته است؛ فرصتی که خیلی از دختران مجرد بدون داشتن مسئولیت نمی‌توانند برای خود بسازند. شوخی‌بردار نیست قدیمی‌ها می‌گفتند ما دود چراغ خوردیم تا درس خواندیم حالا باید بگوییم فاطمه خانم شب زنده‌داری‌ها کرد تا بتواند نه در زندگی شخصی‌اش کم بگذارد و نه در زندگی تحصیلی‌اش. می‌گوید: «برای آنکه بتوانم دوران دبیرستان را بخوانم مدرسه‌ای را انتخاب کردم که شیفت صبح برگزار می‌شد و راهش از خانه‌یمان خیلی دور بود منتها این‌گونه با آمدن بچه‌ها من در خانه بودم.»اما اینکه چگونه به‌عنوان یک مادر توانسته به همه کارهایش برسد. فرجی‌پور می‌گوید: «اولویت اول من، زندگی شخصی‌ام بود. بعضی‌ها افراد فکر می‌کنند بعد از اینکه ازدواج کردند خودشان را فراموش کرده‌اند در نتیجه به سختی می‌خواهند از شرایطی که دارند فرار کنند و به خودشان برسند. یک همکلاسی داشتم که بچه‌اش را به زور به مهدکودک می‌فرستاد و بچه هم دوست نداشت به مهد برود. به خدا این ظلم است. روش من این بود که اولویت من این بود که اول همسر و مادر باشم بعد زندگی اجتماعی داشته باشم.» خوب این‌گونه نبوده که فرجی‌پور هیچ‌وقت خسته نشود چرا که اوضاع کاری همسرش به گونه‌ای بوده که بیشتر کارهای خانه روی دوش او بوده است، می‌گوید: «از نظر جسمی خسته می‌شدم و بعضی مواقع در کارهایم قصور هم بوده، اما تمام تلاشم را کرده‌ام تا آن را جبران کنم.»

برایمان از درس خواندن‌هایش تعریف می‌کند. می‌گوید: «بیشتر زمان درس خواندنم شب‌هابود. روزهایی بودکه فردایش امتحان داشتم دخترم می‌آمد و می‌گفت حوصله‌ام سر رفته. او را به فرهنگسرا یا پارکی می‌بردم و یک ساعتی آنجا می‌ماندیم و بعد که به خانه بر می‌گشتیم دوباره درس خواندن رو از سر می‌رفتم.»فرجی‌پور بعد از دانشگاه با توجه به فعالیت اجتماعی و تحصیلی‌اش در دانشگاه می‌توانست در همان دانشگاه‌الزهرا کار کند و به‌عنوان کارمند استخدام شود. با اینکه همسرش هم در این زمینه اصرار زیادی داشت ترجیح داد وقتش آزادتر باشد تا به کارهای خانه و فعالیت‌های اجتماعی‌اش برسد.  

گفت‌وگو با چند مادر نمونه هم‌محله‌ای | مادر است دیگر؛ به همین سادگی!

مادر کارآفرین : احترام به پدر و مادر،  ارث خانوادگی ماست

منیژه باهو  -متولد: ۱۳۴۸

زندگی‌اش را ساده شروع کرده، با دست خالی بدون آنکه سرمایه‌ای داشته باشد و حالا به‌عنوان کارآفرین و معلم آموزش فرش شناخته می‌شود. بیش از آنکه کارآفرین شود، ۲۰ سال آرایشگری می‌کرده و بعد از آن رو به کار صنایع‌دستی آورده و کمک حال همسرش شده است. او یک فرزند بیشتر ندارد که از همین هم پشیمان است و می‌گوید یک چیزی هست که می‌گویند باید بچه‌ها ۳ تا باشند. یکی کافی نیست. از یکی یکدونه‌اش خیلی راضی است. فرزند پسرش ۲۳ سال دارد. او وقتی مادر شد که ۱۹ سال بیشتر نداشت. حرف‌هایش جالب است از آن دست حرف‌هایی که توی زندگی خیلی از ما جریان دارد و آن را فراموش کرده‌ایم همین هم باعث شده تا زندگی‌مان حسابی در مدار سردرگمی بچرخد. می‌گوید حالا زندگی شخصی آدم‌ها از زندگی اجتماعی‌شان جدا شده، در حالی که قدیم این‌گونه نبود و احترام‌ها همیشه پا برجا بود. اما حالا هر کس سرش توی زندگی شخصی خودش است و به جامعه اطرافش کاری ندارد و به خانواده کمتر اهمیت می‌دهد. می‌گوید زرق و برق دنیای اطراف ما را پر کرده و زندگی‌مان تبدیل شده به تلاش برای رسیدن به زرق و برق‌های بیشتر. این می‌شود که خیلی از مادران امروزی به تربیت صحیح بچه‌هایشان بی‌توجه می‌شوند. می‌گوید: «بیشتر مادران نسل امروزی بچه‌دار که می‌شوند، بچه را می‌گذارند برای پدر و مادرشان، می‌روند پی کار و زندگی خود. آیا واقعاً پیشانی نوشت پدر و مادرها این است که بچه‌داری کنند. بالاخره آنها هم نیاز به استراحت و تفریح دارند و نمی‌شود که تا آخر عمر نوه‌هایشان را بزرگ کنند. پس اصلاً برای چه بچه‌دار می‌شوند اگر قرار است که این بچه را کسی دیگری بزرگ کند.»

خودش وقتی کار می‌کرده اهل آن نبوده که بچه را صبح زود از خواب بیدار کند و بفرستد خانه مادرش، از مهدکودک هم خبری نبوده. خودش یک تنه همراه با کار از تنها فرزندش مراقبت می‌کرده است.  برای او شعار زندگی‌اش احترام به پدر و مادر است و می‌گوید این مسئله‌ای است که نسل امروزی آن را به دست فراموشی سپرده است. می‌گوید که اگر نسل امروز کمی به پدر و مادرشان احترام بگذارند همه کارهایشان راه می‌افتد. با همین قانون هرگز اجازه نمی‌دهد که پسرش یک بار هم پایش را جلو پدر دراز کند.

 مسئله اعتقاد به احترام به پدر و مادر را نتیجه ارثی می‌داند که از خانواده‌اش به‌ویژه از پدرش به ارث برده است. ماجرای پدرش را تعریف می‌کند که هنگام جوانی مادرش را کول می‌کرده و به این‌ور و آن‌ور می‌برده. حالا هم خودش در ۹۵ سالگی از همان احترامی برخوردار است که به پدر و مادرش داشته است. می‌گوید: «جوان‌های امروزی زندگی را پوچ و بی‌مغز می‌دانند. زندگی باید مغز داشته باشد. اول باید مغز زندگی خودمان را درست کنیم. مادرها باید احساس مسئولیت ‌کنند، درست است که سر کار می‌رود، اما آن بچه شام و ناهار می‌خواهد و باید به درس‌های‌ش رسیدگی شود. نمی‌شود بگوییم من کار دارم باید سرکار بروم. پس تکلیف بچه چیست.؟»

گفت‌وگو با چند مادر نمونه هم‌محله‌ای | مادر است دیگر؛ به همین سادگی!

مادر مدرسه: زندگی با توکل به خدا می‌گذرد

نام: نادره ایزدپناه - سال: ۱۳۴۰ 

۳۰ ساله بود که شوهرش را از دست داد. مشهد زندگی می‌کرد. همان موقع دست ۶ فرزندش را گرفت و آمد تهران. سخت بود بدون همدم و شوهر زندگی را توی شهری در اندشتی مثل تهران ادامه دادن. اما او اینها را پشت سر گذاشت. کارش اوایل خیلی سخت بود. توی مدرسه تربیت در تهرانپارس مستخدم بود. آن زمان خانه‌اش ورامین بود. بچه‌ها را که راهی مدرسه می‌کرد. از ورامین راه می‌افتاد و می‌آمد تهران. این راه به این دوری را برای شیفت صبح مدرسه می‌آمد. اما بعد از مدتی تصمیم می‌گیرد که توی بیمارستان تهرانپارس هم شیفت دوم کاری‌اش را بعدازظهرها شروع کند که یکی از مسئولان خیر می‌گوید: «خسته می‌شوی و نمی‌توانی.» و برایش‌کاری جور می‌کند تا در مدرسه سرایدار باشد. ۵ تا از بچه‌هایش حالا سر خانه و زندگی خودشان هستند، یکی دیگر مانده تا مادر او را هم به خانه بخت بفرستد. حالا توی مدرسه عباس ورزان خیابان پاسداران سرایدار است آنجا هم کار می‌کند و هم زندگی. صبور است و ساکت و راضی. حتی شکایت هم نمی‌کند که چرا زندگی این‌گونه بود و آن‌طوری پیش رفت. می‌گوید: «الحمدالله مشکلی ندارم.»

می‌پرسیم چگونه بدون همراه و همدم زندگی را پیش برده و فرزندانش را تربیت کرده، می‌گوید: «توکل هر کسی به خدا باشد، محک توی زندگی بایستد و دلش قرص باشد بالاخره زندگی را می‌شود گذراند. حرف و حدیث و مشکلات همیشه هست. من هم آن زمان به امید آینده بچه‌هایم برای آنکه آنها به جایی برسند این کارها را انجام می‌دادم. حالا هم از همه‌یشان راضی هستم و زیاد به من سر می‌زنند.»

پیش می‌آید که والدین بچه‌ها با او درددل می‌کنند والدینی که مشکلاتی دارند مثل اینکه از هم جدا شده‌اند یا قرار است که از هم جدا شوند. ایزدپناه می‌گوید: «گاهی با بعضی‌ها حرف می‌زنم. دلم می‌سوزد، اشتباه بزرگی است به هر حال آنها بچه‌دار شده‌اند و باید حواسشان به بچه‌یشان باشد. باید مسئولیت بچه‌هایشان را بپذیرند.» 

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۴ به تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۷

کد خبر 746275

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha